حماسه وهب و همسرش
جوانی است که ظاهراً هفده روز از ازدواج او گذشته است؛ هم خودش، هم مادرش و هم همسرش، هر سه نصرانی بودند و به دست حسین (علیه السلام) مسلمان میشوند.
روز عاشورا هم در کربلا هستند. اینها در بارگاه حسین (علیه السلام) نبودند؛ در گوشهای برای خودشان خیمه زدهاند و نشسته اند و دارند صحنه را تماشا میکنند. این جوان بلند میشود که به میدان برود؛ در تاریخ مینویسند، مرحوم مجلسی (رضواناللهتعالیعلیه) هم در بحارالأنوار دارد که همسرش مانع او میشد و میگفت من نمیگذارم بروی.
هر چه میگفت، همسرش اجازه نمیداد. از یک طرف مادرش اصرار میکرد که برو، از آن طرف همسرش میگوید نرو. سرانجام مصالحه بر این شد که همسرش گفت با هم میرویم پیش حسین (علیه السلام) و من حرفهایم را آنجا میزنم؛ بعد اگر خواستی بروی، برو.
این دو جوان نصرانی که تازه اسلام آوردهاند، میروند نزد حسین (علیه السلام)؛ همسر وهب به امام حسین (علیه السلام) عرض میکند یا ابن رسول الله، وهب میخواهد به میدان برود و من نمیگذارم؛ جهت آن هم این است که شما دو چیز را باید برای من ضمانت کنید تا من بگذارم او به میدان برود. اوّل اینکه، من یقین دارم اگر وهب برود، شهید میشود؛ شبههای هم ندارم؛ اما من در این بیابان زن جوانی هستم؛ شما ضمانت کنید که بعد از اینکه او شهید شد، من اجازه داشته باشم که بیایم پیش این بیبیها و خواهرتان باشم و سرپرستی در این بیابان داشته باشم. دوم این است که من یقین دارم وهب که شهید شد، روز قیامت به بهشت میرود؛ شما ضمانت کنید که او تنها نرود و من را هم با خودش ببرد. مینویسند: «فَبَکَی الحُسَینُ (علیه السلام)». امام حسین (علیه السلام) شروع کرد به گریه کردن و فرمود هر دو مورد را من برای تو ضمانت میکنم...
وهب به میدان رفت و مقداری جنگید؛ یک وقت همسرش دید یک دست وهب از بدنش جدا شده است و با یک دست دارد میجنگد؛این زن جوان عمود خیمه را برداشت و خودش به وسط میدان آمد. وهب دید عجبا! این زن جوان آمده بین این همه مرد؛ هرچه کرد که او برگردد، گفت من برنمیگردم. وهب گفت آخر چرا تو؟ تو که نمیگذاشتی من بیایم؟ همسرش گفت مگر نمیشنوی حسین چه میگوید؟ میگوید: «وَا غُربَتاه، وَا قِلَّۀَ نَاصِراه، وَا وَحدَتَاه، هَلْ مِنْ ذَابٍّ یَذُبُّ عَن حَرَمِ رَسُولِ الله»...