حکایت فتح سوسنگر از زبان حاج غفار رستمی-1

سردار حاج غفار رستمی درباره شهید مدنی می گفت:

اوایل تشکیل سپاه بود که گفتند آیت الله مدنی به سپاه آمده است. در جلسه‌ای که بچه های سپاه داشتند، حضور داشتم و واقعاً در همان اولین دیدار به ایشان علاقمند شدم قبل از جنگ بود. دفعه دوم یا سومی که ایشان را دیدیم، موقع اعزام بچه ها بود که ایشان بچه ها را بدرقه می‌کردند. بچه های دست و رو و عبای ایشان را می‌بوسیدند و گریه می‌کردند و می‌گفتند: حاج آقا! دعا کنید ما شهید بشویم. ایشان هم متقابلاً گریه می‌کردند و با آن صدای دلنشین و گرمشان می‌گفتند: فرزندانم! من دعا می‌کنم شما پیروز بشوید و برگردید. شما در آینده کارهای زیادی دارید. این خاطرات هیچ وقت یادم نمی‌رود. خود من هم در آن اعزام بودم. سوسنگرد کاملاً در محاصره بود. تقریباً ده بیست روز قبل از ما، گروهی برای سوسنگرد اعزام شده بود و ما دومین گروه بودیم. می‌گفتند عراق پیشرفت کرده، ولی ما نمی‌دانستیم تا کجا آمده. فقط اخبار چیزهائی می‌گفت و فرماندهان ما می‌گفتند عراق از زمین و دریا و هوا حمله کرده. آن قدر در محل اعزام، افراد می‌آمدند که مسئولین می‌گفتند دیگر جا نداریم و نمی‌توانیم شما را سازماندهی کنیم. 
حاج آقا مدنی به نظر من یکی از انسان های ویژه در تمام دنیا بودند. ایشان با آن نگاه زیبای خودشان همه را جذب می‌کردند. بچه ها می‌گفتند حاج آقا! شما به این مسئولین بگوئید به ما اجازه بدهند به جبهه برویم. یادم هست در آن روزها خانمی دست فرزندش را گرفته و آورده بود و می‌گفت: حاج آقا! می‌گویند جا نیست و بماند برای اعزام بعد. اگر پسرم را به جبهه نفرستم، از بین می‌رود. شما واسطه شوید بین فرزند من و مسئولین تا او را اعزام کنند.
آیت الله شهید مدنی از انسان های نادر روزگار بود. با هر کس صحبت می‌کرد، در همان دیدار اول مجذوبش می‌کرد.نمی‌دانم در وجودش چه داشت. هر کس فقط یک مرتبه با ایشان می‌نشست و صحبت می‌کرد، فدائی ایشان می‌شد.
سوز و گداز و حالت ویژه‌ای داشت و بچه ها خیلی به حاج آقا ‌علاقه داشتند. بعد از شهادت آیت الله قاضی طباطبائی، نقش بسیار مؤثری در استان ما داشت و محور وحدت بود. به نظر من اگر امام راحل غیر از ایشان کس دیگری به آذربایجان شرقی می‌فرستادند، واقعاً مشکلات عدیده‌ای پیش می‌آمد. ایشان با آن مدیریت و تدبیر و معنویت خودش همه را سروسامان می‌داد و وحدت را در تبریز آن زمان که به شدت بحران بود، با آن سلیقه ویژه خودش و مدیریتی که داشت، همه را سازمان می‌داد و به وحدت دعوت می‌کرد.
این طور بگویم که در همان دیدار اول، ایشان مرا دیوانه خودش کرد، طوری که از مسئولین خواستم مرا به بیت ایشان بفرستند تا از ایشان محافظت کنیم و پیشمرگ ایشان باشیم. بالاخره هم موفق شدم و به بیت ایشان رفتم.

نگاه ایشان به سپاه چگونه بود؟
 

خدا کند ما بتوانیم پاسدار خوبی باشیم و عاقبت بخیر شویم. من این جور احساس می‌کردم که ایشان سپاه را به عنوان یکی از مقدس ترین نهادهای انقلاب و اسلام می‌دانستند.
من خودم دیدم که ایشان لباس سپاه را به تن کرده بودند و آرم سپاه روی سینه شان بود. نگاه ویژه‌ای به این لباس داشتند. خدا کند که ما شرمنده ایشان نباشیم. خیلی این لباس را مقدس می‌شمردند.
در آن اعزامی که به سوسنگرد داشتیم، دائماً با ایشان در تماس بودیم. به جائی رسیدیم به اسم حمیدیه، بین سوسنگرد و اهواز ما با قطار رفتیم و اندیمشک پیاده شدیم، چون گفتند آنجا به کل سقوط کرده و نمی‌شود رفت. ما گفتیم دوستان و هم لباس های ما در سوسنگرد هستند.
ما خیلی اصرار کردیم و اجازه ندادند. شهید آیت الله مدنی را در جریان امر قرار دادیم و گفتیم حاج آقا! اجازه نمی‌دهند. ایشان فرمودند: نگران نباشید. من با امام صحبت می‌کنم و اجازه را می‌گیرم. ما تا حمیدیه رفتیم و آنجا ما را نگه داشتند و گفتند مسئولین منطقه اجازه نمی‌دهند.
 

http://basij.ir/services/news/thumbnail/14539/standalone/1/template/print_template/

موضوع سایت رویش: