حکایت فتح سوسنگر از زبان حاج غفار رستمی-3

مواضع شهید مدنی نسبت به عملکرد بنی صدر چه بود؟
 

به قدری تبلیغات در مورد بنی صدر گسترده بود که شاید حتی خود ما هم به بنی صدر رأی می‌دادیم، ولی من خودم از ایشان سئوال کردم حاج آقا! به چه کسی رأی بدهیم؟ ایشان گفتند من خودم به دکتر حبیبی رأی می‌دهم. ما قضیه را دریافت کردیم. واقعاً در آن زمان تشخیص موضوع خیلی سخت بود. ما رفتیم و به همه بچه ها گفتیم که آیت الله مدنی این حرف را زده اند. ایشان می‌دانستند ماهیت بنی صدر چیست، اما ما نمی‌دانستیم که بعداً مشخص شد.
ایشان نقش بسیار مؤثری در وحدت استان ما داشتند و نظرات بسیار جالب و خوبی در قضایای بنی صدر بیان و واقعاً ما را روشن کردند. شهید آیت الله مدنی بسیار انسان والائی بود. چند روز پیش در هیئت شهدای گمنام، یکی از علما صحبت می‌کرد و می‌گفت شهید محراب آیت الله مدنی در دوران جوانی، روزهای جمعه از نجف به کربلا می‌آمدند. در جائی توقف می‌کنند تا استراحت کنند. در آن گرمای شدید عراق، ماری صحرائی به طرف آنها می‌آید و تمام همراهان شهید فرار می‌کنند شهید می‌گویند: فرار نکنید سپس خطاب به مار می‌گویند به اذن خدا! بمیر و مار در جا بی حرکت می‌ماند .

چه کسی این را نقل قول کرده؟
 

مرحوم آقای دوانی که در آن گروه بودند. این آقا می‌گفت خودم از مرحوم آقای دوانی شنیدم. شهید آیت الله مدنی واقعاً نفس مقدسی داشت. نگذاشتند که ما از وجود پربرکت ایشان استفاده ببریم.
در آن مدتی که خدمت ایشان بودیم، مشاهده کردیم که علاقه ویژه‌ای به ضعفا داشتند. گاهی به من می‌گفتند: در داستانی مؤمنی فوت کرده. وقت داری برویم فاتحه‌ای برایش بخوانیم؟ بعداً که شهدا را می‌آوردند، حتی اگر منزل او در کوچه پسکوچه های دور هم بود، می‌گفتند حتماً مرا ببرید تا در مراسم شهید حضور پیدا کنم.
وقتی اطلاع پیدا می‌کردند خانواده هائی در مضیقه هستند و دختران و پسران دم بخت دارند، اکیداً توصیه می‌کردند بروید و کمک کنید. بعضی از حرف ها را گفتن زود است. هنوز جامعه آن آمادگی را ندارد که بعضی حرف ها را پذیرا باشد. شما کجا کسی را سراغ دارید که نصف شب بلند شود و برود ببینید اوضاع بیمارستان ها چگونه است؟ ناشناخته برود ببیند اوضاع خانواده ها چگونه است؟ ایشان نماز شب را بر خود واجب کرده بود. آن قدر به محافظان خودش علاقه داشت که ظهرها می‌گفت آنهائی را که روی پشت بام نگهبانی می‌دهند بگو بیایند سر سفره بنشینند. می‌گفتم: حاج آقا! خطرناک است. باید مراقب بود. ما فدائی شما هستیم. می‌گفت: مشکلی پیش نمی‌آید، بگو بیایند. خیلی وقت ها می‌آمد و با محافظانش غذا می‌خورد. تا وقتی همه نمی‌‌آمدند، شروع نمی‌کرد.
هیچ وقت غیر از ماشین آهوئی که برای این طرف و آن طرف رفتن در اختیار داشتیم و بیش از ما دو نفر کسی را اجازه نمی‌داد همراهش برود و یک موتور که راه را باز می‌کرد. اسکورت و این برنامه ها را نداشت.
یادم هست وقتی خبر شهادت شهید رجائی و باهبر به گوش ایشان رسید، بلافاصله از منزل آمدند بیرون. من هم یک یوزی دستم بود و پشت سرشان آمدم بیرون همه مردم پشت سر ایشان راه افتادند. حاج آقا خیلی شبیه امام بود و من خودم شنیدم که بعضی می‌گفتند امام آمده اند تبریز و دارند در خیابان راه می‌روند. جماعت همه آمدند بیرون و راه پیمائی عظیمی در تبریز راه افتاد. حاج آقا همه را جهت دادند و آگاه کردند و سخنرانی بسیار شیرینی کرد و منافقان و بنی صدر و ضد انقلاب را به این حرکت رسوا کرد. متأسفانه طولی نکشید که ایشان به همسنگران خود پیوستند.

 

http://basij.ir/services/news/thumbnail/14539/standalone/1/template/print_template

موضوع سایت رویش: