دعای مستجاب (شهید دستغیب)
«ای بشر! خودت را حساب كن، ببین مالك تو كیست؟ بگو همان كسی كه از شكم مادر تا اینجا مرا آورده است، آن خدای بزرگی كه اراده او در من حكمرواست نه خودم. من دلم میخواهد مثل همیشه موی سر و صورتم سیاه باشد، اما موها سفید و دندانها ریخته و قوا ضعیف میگردد. سلطان برمن آن كسی است كه بدون میل من، بدون دلخواه من، آنچه بخواهد انجام میدهد. پادشاه من كسی است كه بر من حكم میكند بدون اراده من و من نتوانم تخلف كنم. بشری را پیدا كنید كه توانسته باشد از حكومت خدا فرار كرده باشد. و لا یمكن الفرارمن حكومتك «دعای كمیل» همه مخلوقند و مقهورند، مالكی نیست مگر خدا. قل اللهم مالك الملك: مالكیت برای خداست و بس.
حال در این میان این مالك مطلق هستی انسان را اشرف مخلوقات خویش قرار داده و امانت عبودیت و بندگی را به او داده و او پذیرفته خداوند تاج كرامت بر سر این انسان خاكی نهاده تا جایی كه خلیفه وی در زمین و دل مومن عرش الرحمن میشود.
عرش كل عالم وجود تمام كهكشانها، تمام كرهها، تمام جهان هستی، عرش خدا، یعنی محل سلطنت خدا، محل قدرت خداست، از آن جمله دل مؤمن «قلب المومن عرش الرحمن»
ای انسان توجه كن تا كجا اوج گرفتهای و خودت هم نمیدانی. همین قدر بدان این قلب تو اگر سلیم شد، انشاءالله غیر از خدا چیزی در او نباشد و از حب مال و جاه و مقام و ریاست و شهوات پاك بشود. همهاش خدا و آنچه خدائی است گردد. اگر دل سالم شد، میشود عرش الرحمن. از نشانه قلب سلیم این است كه اگر نقصی به دنیایت رسید، دلت تكان نخورد و اگر به دینت رسید دلت شكسته شود و پژمرده و ناراحت و مضطرب شوی. خدا در قرآن میفرماید: «با زبانتان بگویید سبحانالله، الحمدالله، وگرنه باطنتان و باطن جمیع اشیا همه میگویند سبحانالله الحمدالله».
با این اوصاف كه همه جهان خلقت خداوند را تسبیح میكنند، آیا سزاوار و شایسته نیست انسانی كه از نطفهای گندیده به وجود آمد و نه به نیازها و نه به دفع بدی و شر از خود قادر بود و نه علم داشت، نباید خداوند را تسبیح كند كه با این همه به مقام اشرف مخلوقات هم نائل شده است.
ما عدم بودیم تقاضامان نبود
لطف حق ناگفته ما میشنود
(مولانا)
وقتی پا به جهان هستی گذاردیم چه كس مهر و محبت ما را در دل اطرافیان قرار داد و ... در حال سكرات مرگ، در آن حال كه در بستر افتادهای، حالت طوری است كه آنها كه اطرافت نشستهاند میگویند: «آیا كسی هست به داد این بدبخت برسد؟»
مرض سخت است، حالت سكرات است و «وظن انه الفراق»، ولی خود بدبختش میداند كه نه دكتر به كار میخورد، نه كاری از دعا و توسل بر میآید. معلوم میشود همهاش كار خداوند بوده. آن حالی كه ساعت مرگ آدمی از همه میبرد، میبیند نه رفیق، نه پول به كارش نمیخورد. آیا به پول میشود خرید این بیچاره محتضر را؟ در آن حال كه حس میكند از هیچ كس كاری بر نمیآید، چطور متوجه به مبداش میگردد؟ ای كاش آن حال، حالا پیدا شود و بفهمد
همه مشتی خاكند، همه عاجزند و ذلیل و همه «لا یملك لنفسه نفعا و لاضرا ولا موتا ولا حیوه و لا نشورا»، آن وقت خدا را به آن عظمت بشناسد و خود و همه را به حقارت، متوجه میشود كه من با این حقارتم در برابر عظمت خدا چه گناهانی كه نكردم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران53_54