زن رضاشاه و امر به معروف آیت‌الله محمد تقی بافقی(3)

رضاشاه: من الآن به قم می‌آیم، به رئیس شهربانی بگویید، آن سید و شیخ را دستگیر کنند.

زن رضا قُلدر پس از این جریان فوراً تولیت آستانه را خواست و جریان را به او گفت، سپس از او خواست ترتیبی دهد که او بتواند به شاه تلفن کند، تولیت دستور او را فوراً انجام داد و وقتی ارتباط برقرار شد، در حالی که صدایش می‌لرزید و گریه می کرد، با شاه صحبت کرد: اعلی‌حضرت! شما زنده باشید و ملکه را چند شیخ بی‌نزاکت بی‌آبرو کنند؟ رضاشاه پرسید: «چه شده؟ به جای گریه حرف بزن، ببینم چه شده است؟»، زن رضاشاه گفت: «ما در ایوان حرم نشسته بودیم، اوّل یک سید و بعد یک شیخ پیرمرد آمدند و هر چه از دهانشان در آمد به ما گفتند!»، شاه: «آخه برای چی؟»، زن رضاشاه: «چه می‌دانم: گفتند، ما حجاب نداریم».

رضاشاه: «پس، این توله سگ پدر سوخته، رییس شهربانی چه .... می‌خورد؟ چرا به او نگفتید»، زن رضاشاه: چشمم روشن به ملکه توهین کنند، شاه از جایشان تکان نخورد و رییس شهربانی بفرستد؟ دیگر کلاه اعلی‌حضرت در هیچ جای مملکت پشم خواهد داشت؟، رضاشاه: خیلی خوب، الآن به قم می‌آیم، به رئیس شهربانی بگویید تا من برسم آن سید و آن شیخ را دستگیر کنند.

شاه مثل برج زهر مار وارد قم و با چکمه وارد حرم شد.

بعد از این که تحویل سال شد، همه جمعیّتی که در حرم و اطراف آن اجتماع کرده بودند به خانه‌ها و یا مسافرخانه‌ها رفتند، حرم و صحن تقریباً خلوت شد، ولی آن‌ها که از تلفن زن رضاشاه به شاه و این که شاه گفته بود، من الآن به قم می‌آیم، خبر داشتند، می‌دانستند که حوادثی در پیش هست و تقریباً سه ساعت از تلفن زدن رضاشاه می‌گذشت رییس شهربانی، افسران، تولیت و خدمه آستانه مقدس معصومه (علیهاالسلام) با نگرانی و بی‌تابی در صحن مطهر نو، هر یک در جای خود به انتظار ایستادند، از در شمالی صحن تا حدود یک صد متر افراد پلیس مسلح به احترام ایستاده بودند و زن رضاشاه و همراهانش هنوز در یکی از غرفه‌های پشت ایوان به انتظار رضاشاه نشسته بودند.

یکی دو ساعت از شب نگذشته بود که اتومبیل‌های شاه و همراهانش غرش‌کنان مقابل در صحن حرم ایستاد، اوّل اتومبیل شاه، پشت سرش اتومبیل تیمور تاش، سپهبد امیر احمدی و آجودان مخصوص و پشت سر آن ها چهار پنج «ریو» ارتشی مملو از سرباز مسلح، رییس شهربانی جلو دوید و در اتومبیل شاه را باز کرد و خبردار ایستاد، شاه مثل برج زهر مار از ماشین بیرون آمد، شنل بلند روی دوش، چکمه به پا، با لباس نظامی و یک تعلیمی در دست ...

صدای رییس شهربانی با لحن مخصوص ارتشیان بلند برخاست: اعلی‌حضرت همایون رضاشاه کبیر! گارد احترام که دو سوی در با تفنگ ایستاده بود، پیش‌فنگ کرد، شاه بی‌اعتنا به همه، در حالی که با تعلیمی به ساقه بلند چکمه‌هایش می‌کوبید، یک راست به طرف ایوان آیینه راه افتاد و با چکمه وارد ایوان و مدخل حرم شد، جایی که همسر و ندیمه‌ها اکنون در آن جا به خاطر استقبال از وی، ایستاده بودند.

در این حال عدّه‌ای از افسران ارشد و نظامیان که به دنبال شاه به داخل صحن آمده بودند، به پاسبان‌ها دستور دادند: هر معمّمی را که در اطراف صحن ببینید، بگیرند و بیاورند، آن‌ها هم جمعی از طلاب را که در گوشه و کنار پیدا کردند، کشان کشان به طرف ایوان آوردند، برای خوش آمد شاه و زنش جلو چشم آنان، آن‌ها را زیر باتوم و شلاق گرفتند و زدند، برخی را خود شاه نیز با تعلیمی و لگد می‌زد.

رضاشاه: آن سید و آن شیخ کجا هستند؟

رضاشاه، رییس شهربانی را خواست و گفت: آن سید و آن شیخ ... کجا هستند؟، رییس شهربانی مثل چوب خشک، دو پا را به هم کوبید و در طول این مدت که در حالت سلام نظامی ایستاده بود گفت: جان نثار، آن شیخ را گیر آورده است و اکنون همین جا در یکی از غرفه‌های صحن نو حاضر است، امّا آن سید متأسفانه فرار کرده و هر چه گشتم، اثری از او پیدا نشد.

شاه با تعلیمی، محکم به دهان رییس شهربانی کوبید، به طوری که یکی دو دندان او شکست و خون از دهانش راه افتاد و چند ضربت دیگر به کتف رییس شهربانی کوبید و به یکی از افسران عالی رتبه فرمان داد: درجه این توله سگ بی‌عرضه را بکن، بفرستش تهران! آن افسر جلو رفت و درجه‌های او را در حالی که او همان طور با سلام نظامی و در حال خبردار ایستاده بود، کند و به دو تا پاسبان اشاره کرد، آن‌ها جلو دویدند و بازوهایش را گرفتند و او را از صحنه و صحن بیرون بردند.

شیخ با دلی محکم و سرشار از اخلاص و ایمان رو در روی جلّاد ایستاد.

شاه بعد از این که از مجازات رییس شهربانی فارغ شد، با قیافه خشم آلود فریاد زد: آن شیخ پدر .... و ... را بیاورید، سپهبد احمدی و بعضی از افسران در صدد جستجو بر آمده، به مسجد بالاسر که عبادت‌گاه شیخ بود، آمدند و شیخ را دیدند که در آن جا نشسته است، جلو آمدند و دست‌های خود را روی سر او بلند کرده و فرمان دادند: «بی‌حرکت» و او را به طرف شاه بردند.

شیخ با قدم‌هایی محکم و دلی سرشار از اطمینان و اخلاص به طرف آن جلاد می‌رفت و از این که توفیق انجام وظیفه امر به معروف و نهی از منکر را در جای خود به دست آورده است، خوشحال بود و بالاخره، آیت الله شیخ محمدتقی بافقی بدون هیچ تشویش و هراس روبروی رضاشاه ایستاد، شاه: چرا به ملکه ایران توهین کردی؟، شیخ: توهین نبود امر به معروف بود.

شیخ محمدتقی محکم و قاطع، رو در روی رضاشاه ایستاده بود و به چشم‌های شاه نگاه می‌کرد، شاه در منتهای درجه عصبانیت فریاد زد: شیخ ... و با تعلیمی و لگد به جان آیت الله بافقی افتاد و بعد با اشاره او، شیخ محمدتقی را دمر خوابانیدند و شاه با عصای ضخیم خود بر پشت او می‌نواخت و شیخ تنها می‌گفت: یا صاحب الزمان یا امام زمان.

شیخ چون این قیام برای امر به معروف و نهی ازمنکر را از اثنای دعای ندبه ـ چنان که گفته شد ـ آغاز کرده بود، لذا این سرباز مجاهد امام عصر (عج) از آن ساعت تا این لحظه که زیر چکمه و شلاق جلاد است، پیوسته به یاد آن حضرت بود و برای جلب خشنودی مولایش و احیای امر ایشان همه این مصیبت ها را تحمل کرده و می گفت: یا امام زمان و یا امام زمان، خوشحالم که در راه شما چوب می‌خورم.

رضاشاه، بعد از کتک زدن‌های بسیار، از حاج شیخ محمدتقی پرسید: چه کسی به تو گفت که به ملکه ایران توهین کنی؟ حاج شیخ در کمال اطمینان و قوت نفس گفت: توهین نبود و امر به معروف بود، من گفتم: بی‌حجابی در اسلام حرام است، خاصّه در حرم مطهر دختر پیغمبر(صلی الله علیه و آله) هنوز هم همین را می‌گویم.

رضاشاه که به خیال خودش با توهین و کتک رضایت خاطر ملکه را حاصل کرده و زهر خود را نیز ریخته بود، راه افتاد و گفت: این شیخ را برای استنطاق با ما تهران بیاورید، آن سید را هم پیدا کنید و به تهران بفرستید.

مأمورین، شیخ محمدتقی را به تهران و از آن جا یکسره به زندان شهربانی بردند، ولی سید ناظم در همان گیر و دار اول از میان جمعیّت خارج شد و مأمورین نتوانستند او را پیدا کنند، بعدها، معلوم شد، به نجف اشرف رفته و در آن جا مشغول تحصیل شده تا بعد از شهریور 1320 به ایران مراجعت کرد.

سرانجام امر به معروف شیخ محمدتقی بافقی

آیت‌الله حاج شیخ عبدالکریم حائری با متانت و پیگیری دقیق از طریق علمای تهران عظمت مقام حاج شیخ محمدتقی بافقی را به حکومت وقت ابلاغ کرد و زمینه آسایش او را در زندان فراهم کرد، از جمله به پدر آیت‌الله سید محمود طالقانی پیام فرستاد که برای حاج شیخ مرتب از منزل خود غذا بفرستد، زیرا می‌دانست که حاج شیخ اهل خوردن غذای دولت شاهی نیست و در نتیجه پیگیری آیت‌الله حائری، شیخ محمدتقی بافقی پس از حدود 6 ماه از زندان آزاد شد، امّا کینه رضاخان بیش از آن بود که بگذارد حاج شیخ به قم باز گردد، پس ایشان را به شهرری تبعید کرد و ایشان در آن شهر به تبلیغ معارف اسلامی و اقامه نماز جماعت و تربیت افراد - مخصوصاً با زهد و ساده زیستی و اخلاصی که داشت ـ تا پایان عمر اشتغال داشت.

موضوع سایت رویش: