مردان خدا را نمی توان شناخت
مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالكریم حایری یزدی (1276-1355) پس از سالها اقامت در عراق و كسب فیض از محضر علمیا بزرگ در سال 1332 به اراك عزیمت كرد، و به هنگام ترك عراق 56 سال از عمر شریف ایشان میگذشت.
چون این ماجرا برای این عالم بزرگوار در نجف اتفاق افتاده، میتوان حدس زد كه ایشان در آن زمان بیش از 40 سال داشتهاند و اماراتی كه در این ماجرا وجود دارد این حدس را تقریباً تأیید میكند.
از مرحوم حاج شیخ نقل شده است:
در ایام تحصیل در نجف اشرف، از مسأله خود سازی و تزكیه نفس نیز غافل نبودم و منتهای آرزویم این بود كه محضر یكی از مردان خدا را درك كنم. تا آنكه روزی به صورت كاملاً اتفاقی، یك نسخه خطی به دستم افتاد كه حاوی ادعیه برگزیده و برخی دستورالعلها بود، و من مانند تشنهای كه به سرچشمه زلالی رسیده باشد، با دقت به مطالعه آن پرداختم تا عطش دیرپای خود را از معارف و نكات آموزندهای كه داشت بر طرف كنم.
در یكی از صفحات آن نسخه خطی، شیوه ختم اربعینی تعلیم داده شده بود كه اگر كسی توفیق انجام این عمل عبادی را به مدت چهل روز در ساعت معین و محل مشخص پیدا كند و به شرایط این اربعین تماماً عمل نماید، و در روز چهلم به هنگام سحر به حرم مطهر حضرت امیر المؤمنان علی علیهالسلام مشرف گردد، اوین كسی كه از حرف بیرون خواهد آمد از اولیای خدا است، باید دامن او را بگیرد و خواستههای شرعی خود را با او در میان بگذارد.
از فردای آن روز در ساعت معین به محل ساكت و خلوتی میرفتم و طبق و طبق دستور عمل میكردم. روز چهلم فرارسید و من پس از پایان اربعین به هنگام سحر به حرم مطهر علوی شرفیاب شدم و در كنار در ورودی حرم به انتظار نشستم تا دامن اولین كسی كه از حرم بیرون میآید بگیرم.
لحظاتی گذشت كه پرده حرم به كنار رفت و مردی كه از ظاهر او پیدا بود از مردم عادی و عامی و زحمتكش نجف است. بیرون آمد. همین كه خواستم به طرف او بروم و او را در آغوش بگیرم، نفس به من نهیب زد كه:
عبدالكریم! پس از سالها زحمت و مرارت و تحصیل علوم دینی و احراز مقام علمی، كار تو به جایی رسیده است كه حالا باید دامن یك مرد عامی و بیسواد را بگیری؟!
مگر نه اینست كه مردم عامی نیازمندند و باید در خدمت آنها باشند؟ از راهی كه آمدهای برگزد و برگرد این كارها دیگر مگرد!
هنگامی به خود آمدم كه آن مرد رفته بود و من پس از چهل روز تلاش در اثر وسوسههای نفسانی، خودم را از توفیقی كه به سراغم آمده بود، محروم كرده بودم! و خود را به این مطلب تسلی میدادم كه شاید شرایط اربعین را به درستی به جای نیاورده باشم! و باید به اربعین دوم مشغول شوم.
اربعین دوم هم به پایان رسید و سحرگاه به حرم نورانی امام علی علیهالسلام مشرف شدم و در كمین مردی نشستم كه قرار بود ملاقات او به منزله پاداش معنوی زحماتی باشد كه در طول این مدت برخود هموار كرده بودم.
پرده حرم مطهر به كنار رفت و بازهمان مردی كه در پایان اربعین اول دیده بودمش، بر سر راه من سبز شد! تصمیم گرفتم این بار راسخ و استوار به استقبال او بروم، كه باز هواهای نفسانی من سد راهم شد .
با خاطری آزرده و خاطرهای تلخ و ناگوار از حرم مطهر بیرون آمدم و در راه بازگشت به خانه با خود میاندیشیدم كه علت ناكامی من در چیست؟
آیا امكان ندارد كه در میان مردم غیر روحانی نیز افرادی باشند كه خدا آنان را دوست داشته باشد و آنان نیز از ژرفای جان به خدا عشق ورزند، و از صالحان و پاكان روزگار به شمار آیند؟ ...
با مرور این مطالب بود كه تصمیم نهایی خود را گرفتم و عزم خود را جزم كردم كه تشخیص خود را كنار بگذارم، درباره بندگان خدا پیشداوری نكنم و در پایان اربعین سوم هر مردی كه در مسیر من قرار بگیرد، او را رها نكنم.
اربعین سوم را با موفقیت به پایان بردم، و در نهایت فروتنی و دلشكستگی به حرم مطهر مولا امیرالمؤمنین علیهالسلام مشرف شدم و در گوشهای از رواق بیرونی نشستم تا توفیق زیارت یكی از مردان خدا نصیبم گردد.
پرده در ورودی حرم كنار رفت، و باز همان مردی كه دو بار از فیض صحبت او محروم مانده بودم، بیرو آمد و به طرف كفش كن رفت.
برخاستم و به دنبال او به راه افتادم، از صحن مطهر علوم بیرون آمد و به طرف قبرستان وادیالسلام حركت كرد.
من سایهوار او را تعقیب میكردم. صفای عجیبی بر وادیالسلام حكفرما بود. او گاه بر سر مزاری توقف كوتاهی میكرد و پس از قرائت فاتحه به راه خود ادامه میداد.
در سكوت وادیالسلام، ابهتی بود كه مرا هراسناك میساخت. آن مرد به اواسط قبرستان كه رسید، لحظهای مكث كرد و به طرف من برگشت و گفت:
عبدالكریم! از جان من چه میخواهی؟ چرا مرا به حال خود رها نمیكنی؟!
فهمیدم كه در مورد آن مرد اشتباه كرده بود، و بایستی در همان بار اول دامن او را میگرفتم و راه خود را این قدر دور نمیكردم.
گفتم:
خدا را شكر میكنم كه پس از سه اربعین توفیق همصحبتی شما را پیدا كردهآم و دیگر از شما جدا نخواهم شد، چون خود را به لطف شما نیازمند میبینم و میدانم كه شما عنایت خود را از من دریغ نخواهید كرد.
او آه سردی كشید و گفت:
چاره دیگری ندارم همراه من بیا تا خانه خود را به تو نشان دهم.
از قبرستان وادیالسلام بیرون آمدیم و پس از پیمودن مسافتی، كلبهای را به من نشان داد و گفت:
من به اتفاق همسرم در آن كلبه زندگی میكنیم. امروز وقت گذشته است. فردا همین موقع به كلبه من بیا تا ببینم خداوند چه تقدیر میكند؟
من كه از شادی در پوست خود نمیگنجیدم، پرسیدم:
حداقل به من بگویید از چه طریقی امرار معاش میكنید؟ گفت:
من از قماش بار برانم، و برای این و آن خرما حمل میكنم، و خدا را سپاسگزارم كه سالها است این رزق حلال را نصیب من كرده تا با كد یمین و عرق جبین امرار معاش كنم.
آن مرد خدا پس از گفتن این جملات، از من جدا شد و به طرف كلبهای كه نشانم داده بود، به راه افتاد و رفت، و من با نگاه ملتمسانه خود او را بدرقه كردم در حالی كه قطرات اشك شوق در چشمانم حلقه زده بود! چرا كه خود را در چند قدیم مقصود میدیدم.
در راه بازگشت، احساس میكردم كه به خاطر سبك بالی در آسمانها پرواز میكنم، و انبساط خاطر و طراوت باطنی خود را در آن لحظات هنوز پس از گذشت سالها فراموش نكردهام.
به یاد دارم كه آن روز به هر كاری كه دست میزدم با بركت و خیر همراه بود، و به سراغ هر عالمی كه میرفتم با اقبال بیسابقه او مواجه میشدم، و مطالب اساتید خود را در حلقه درس به گونهای باور نكردنی تجزیه و تحلیل میكردم، و در فراگیری آنها با هیچ مشكلی مواجه نمیشدم و میدانستم كه اینها همه از بركات دیدار زودگذری بود كه امروز صبح با آن مرد خدا داشتم.
مقارن اذان صبح فردای آن روز پس از تشرف به آستان مقدس علوی و قرائت نماز صبح و زیارت مزار مطهر آن بزرگوار، عازم محل موعود شدم، و در اثنای راه چه بشارتهایی كه به خود نمیدادم! چه فتوحاتی كه در اثر دیدار آن مرد خدا برای خود تصور نمیكردم!
همین كه به چند قدمی كلبه رسیدم، احساس كردم كه زمزمه دردمند غریبی تنها مانده، با زمزم گریه كائنات هماوایی میكند! ، به زحمت نفس میكشیدم و یاری گام برداشتن به سمت كلبه را نداشتم.
ناگهان در چوبی كلبه، آهسته بر روی پاشنه خود چرخید و بانویی قد خمیده و سیاهپوش در آستانه در پیدا شد و با اشاره دست، مرا به درون كلبه فراخواند.
پیش رفتم و قدم در دورن كلبه گذاشتم. جسد بیروح آن ولی خدا در وسط كلبه، آرامش روحی مرا در هم ریخت ولی لبخند رضاتی كه بر لبان او نقش بسته بود، مرا از بیتابی بازداشت.
بیاختیار به یاد قراری افتادم كه مرد خدا در سرگاه دیروز با من در همین كلبه گذاشته بود. همین كه خواستم از همدم دیرینه آن مرد _همسرش _ جریان امر را جویا شوم، با لحن بغض آلودهای گفت:
این مرد از سحرگاه دیروز، كارش مدام گریه و ناله بود! گاه به نماز میایستاد و با خدای خود به راز و نیاز میپرداخت، و گاه دستان خود را به طرف آسمان دراز میكرد و از كوتاهیهایی كه در بندگی خدا داشته است سخن میگفت، و گاه سر به سجده میگذاشت و خدا را به غفاریت او سوگند میداد تا از سر تقصیرات او بگذرد و او را با مقربان درگاهش محشور كند.
ولی ساعتی پیش، پس از انجام فریضه صبح لحن مناجات او تغییر كرد و خدا را به حرمت مولا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام سوگند داد كه او را از تنگنای قفس تن رهایی بخشد، و میگفت:
خدای من! تا دیروز این بنده ناچیز تو را كسی نمیشناخت و فارغ از این و آن در حد توانی كه داشت به بندگی تو میپرداخت، ولی چه كنم ای كریم! كه تقدیر تو عبدالكریم را بر سر راه من قرار داد.
میترسم كه او پرده از روی راز من بردارد و آفت شهرت به دینداری و پرهیزگاری، از سلامت نفسی كه به من ارزانی داشتهای، بكاهد و با فاصله انداختن در میانه من و تو، مرا از بندگی تو دور سازد.
تو را به عزت و جلالت سوگند كه این ناروایی را بر من روا مدار كه تاب شرمساری در پیشگاه تو را ندارم، و لحظاتی بعد با اطمینان از این كه دعای او به اجابت رسیده است. روی به من كرد و گفت:
چیزی به پایان عمر من باقی نمانده است. وقتی كه عبدالكریم آمد به او بگو:
همان خدایی كه موجبات دیدار او را با من فراهم ساخت، به درخواست من نیز پاسخ گفت و مرگ مرا در این لحظه مقدر كرد.
اگر زحمت غسل و كفن و دفن مرا برخود هموار كند ممنون او خواهم بود، و پس از ادای شهادتین رو به قبله دراز كشید و رفت!
و من كه از سخنان آن ولی خدا با همسر خود در لحظات پایانی عمرش، به عظمت روحی او بیشتر پی برده بودم، و فقدان او را برای خودم یك مصیبت میدیدم، همسر او را دلداری دادم و گفتم:
تألمات روحی من در سوگ این مرد كمتر از شما نیست. شما اگر شوی وفادار و پرهیزگاری را از دست دادهاید، من از داشتن معلم بزرگی چون او محروم شدهام چرا كه او در حكم پدر معنوی من بود، اگر چه فقط یك بار توفیق همصحبتی او را پیدا كرده بودم.
پس از انجام وظایفی كه در مورد آن مرد خدا و همسر وفادار و داغدارش داشتم، چارهای جز بازگشت نداشتم. اگر به هنگام رفتن از فرط شوق سر از پا نمیشناختم، در موقع بازگشت گامهایی سنگینی میكرد، انگار بار غمهای دو عالم را بر دوش من گذاشته بودند.
و امروز كه مرجعیت جهان شیع را بر عهده دارم، و به احیای وجهه علمی حوزه علمیه قم كمر بستهام، میدانم كه دعای خیر آن ولی خدا بدرقه راهم بوده كه خداوند این توفیق بزرگ را به من ارزانی داشته است.
منبع: کتاب در محضر لاهوتیان - جلد دوم