کتاب و انگلیسی ها
آیت الله مرعشی نجفی نقل کردند:
آن وقتها من در مدرسه قوام، که در محله «مشراق» نجف واقع است حجره داشتم. یک روز از مدرسه به قصد بازار، که جنب صحن علوی بود، حرکت کردم.
ابتدای بازار، ناگهان چشمم به زنی خورد که کنار دیوار نشسته بود و تخم مرغ می فروخت. برای خرید تخم مرغ به طرف زن رفتم و با تعجب از زیر چادر زن، گوشه کتابی را دیدم. شدیدا حس کنجکاویم تحریک شد، به طوری که مدتی خیره به کتاب نگاه کردم. حالا دیگر قسمت بیشتری از کتاب از زیر چادر زن بیرون آمده بود. طاقت نیاوردم و پرسیدم: این چیست؟
زن همانطور که تخم مرغ ها را با احتیاط جابجا می کرد، خونسردانه نگاهی به من انداخت و گفت:
کتابه، فروشی هست.
کتاب را از دست زن گرفتم و عنوان آن را خواندم و با حیرت تمام متوجه شدم که نسخه نایاب ریاض العلمای علامه میرزا عبدالله افندی است که احدی آن را در اختیار ندارد؛ مثل یعقوبی که یوسفش را پیدا کرده باشد با شور و شعفی وصف ناشدنی به زن گفتم این را چند می فروشی؟
زن گفت: پنج روپیه.
و من گفتم: تمام دارایی من صد روپیه است که حاضرم برای این کتاب بدهم و زن تخم مرغ فروش با خوشحالی پذیرفت. در همین حین سر و کله کاظم دجیلی پیدا شد. این کاظم، دلال کتاب بود و برای انگلیسی ها کار می کرد. نسخه های نایاب و کتابهای قدیمی را به هر طریقی به چنگ می آورد و توسط حاکم انگلیسی نجف که گویا اسمش «میجر» و بعد به کتابخانه لندن می فرستاد و این میجر اولین حاکم انگلیسی بود که در نجف به کار حکومت گماشته شد.
کاظم دلال، کتاب را به زور از دست من گرفت و به زن گفت: من بیشتر می خرم و مبلغی خیلی بالاتر از آنچه من پیشنهاد کرده بودم به زن پیشنهاد کرد. در آن لحظه من اندوهگین رو کردم به سمت حرم شریف امیرالمؤمنین(علیه السلام) و آهسته گفتم: آقاجان من می خواهم با این کتاب به شما خدمت کنم، پس راضی نباشید این کتاب از دست من برود.
هنوز کلامم تمام نشده بود که زن تخم مرغ فروش رو کرد به دلال و گفت: به تو نمی فروشم، این کتاب مال این آقاست و کاظم شکست خورده و عصبانی از آنجا دور شد
پس من به زن گفتم: بلند شو برویم تا پول کتاب را بدهم، زن همراه من به مدرسه آمد، در حجره بیشتر از 20 روپیه نداشتم تمام لباسهای کهنه و قدیمی ام را با ساعتی که داشتم برداشتم و همراه زن به دکان حاج حسین شیش که دلال لباس بود رفتم و همه را به او دادم تا برایم بفروشد. او هم بلافاصله دست به کار شد و با داد و فریاد مشتری ها را خبر کرد تا آنها را به طریقی بفروشد و در این بین زن تخم مرغ فروش مرتب نق می زند و غرغر می کرد که: آقا خیلی ما رو معطل کردی، او بابا پول نقد می داد. ساعت و لباس های نو و کهنه که فروش رفت، با هم صد روپیه جور نشد ناچار به طرف مدرسه راه افتادم و زن تخم مرغ فروش هم غرغرکنان به دنبالم آمد. در مدرسه شروع کردم به قرض گرفتن از دوستان طلبه ام. از یکی پنج روپیه، از یکی ده روپیه و از دیگری پانزده روپیه و تا این که پول جور شد و زن کتاب را به من داد و به راه خود رفت و من در آن لحظه از شادی دست یافتن به کتاب عظیم در پوست خود نمی گنجیدم.
یک ساعتی از ختم معامله نگذشته بود که کاظم دلال همراه شرطه ها به مدرسه حمله کردند و مرا دستگیر کرده و پیش حاکم انگلیسی (میجر) بردند. میجر مرا به سرقت کتاب متهم کرد و با زبان انگلیسی عربده ها کشید و چیزهایی گفت که من فکر می کنم بیشترش فحش و ناسزا بود. از فحش و ناسزا طرفی نیست و دستور داد تا مرا به زندان بیندازند. آن شب در زندان مدام با خدا راز و نیاز می کردم که کتاب در مخفیگاهش محفوظ بماند.
روز بعد مرجع بزرگ آن وقت حاج میرزا فتح الله نمازی که به شیخ الشریعه شهرت داشت و میرزا مهدی پسر آخوند صاحب کفایه، جماعتی را که برای آزادی من به نزد حاکم شهر فرستادند، بالاخره نتیجه کار این شد که من از زندان آزاد شوم با این شرط که در مدت یک ماه کتاب را به میجر تسلیم کنم.
پس از آزادی از زندان به سرعت به مدرسه رفتم و همه دوستان طلبه ام را جمع کردم و گفتم: باید کار مهمی انجام دهیم که خدمت به شریعت است.
طلبه ها گفتند: چه کاری؟
و من گفتم باید از این کتاب نسخه برداری کنیم. این دو، جزء دوم و سوم ازده جزء این کتاب بزرگ است که با حاءمهمله و لفظ حسن شروع می شود. طلبه ها با شور و شوق شروع به نسخه برداری و مقابله کردند؛ به طوری که قبل از مهلت مقرر الحمدالله کار به پایان رسید و نسخه دوم آماده شد.
اما من هر چه با خودم فکر کردم نمی توانستم خودم را راضی کنم که این کتاب را به میجر تحویل بدهم. در این مورد خیلی فکر کردم و با خودم سر و کله زدم تا این که یک روز کتاب را برداشتم و به خانه شیخ الشریعه رفتم و گفتم: شما امروز مرجع مسلمین هستید و این هم کتابی است که مثل و نمونه اش در جهان مسلمین پیدا نمی شود و حالا یک آدم انگلیسی می خواهد این را تصاحب کند.
شیخ الشریعه وقتی کتاب را دید بلند شد و نشست و چند این بار این کار را تکرار کرد و پرسید این همان کتاب است؟
گفتم: بله.
شیخ الشریعه گفت: الله اکبر، لااله الاالله... و بعد کتاب را از من گرفت و تا انتهای مهلت مقرر پهلوی خودش نگهداشت. اما گفتنی این که قبل از پایان مهلت با یک قیام و هجوم مردمی که به سرکردگی حاج نجم بقال صورت گرفت حاکم انگلیسی یعنی میجر به قتل رسید و کتاب در خانه شیخ الشریعه باقی ماند و بعد از فوت ایشان به ورثه منتقل شد که من پس از آن دیگر اطلاعی از این کتاب ندارم. اما از نسخه ای که طلبه ها با مشارکت هم تهیه کرده بودند و پیش من بود، 12 نسخه دیگر استنساخ شد که از آن جمله نسخه آیت الله سید حسن صدر و نسخه آیت الله سید عبدالحسین شرف الدین است، همچنین نسخه های دیگری که نزد افراد دیگری است و نسخه ما امروز در کتابخانه ما در شهر قم است.