تشرّفات آیت الله محمد تقی بافقی(ره)
آیت الله ابطحی در وصف مرحوم بافقی و سپس تشرّف ایشان به محضر حضرت ولی عصر -ارواحنافداه- نقل می کند:
یکی از صفات حسنه انسان که یقیناً او را به امام زمان -علیه السلام- نزدیک می کند، امر به معروف و نهی از منکر است، این عمل پر ارزش که ناشی از یک صفت انسانی محض است، به قدری اهمیّت دارد که نظام دین مقدس اسلام بیشتر از هر چیز به آن بستگی دارد.
مردمی که امر به معروف و نهی از منکر دارند، روز به روز ترقی می کنند و به رشد خود می افزایند. عالمی که در مقابل بدعت ها و انحراف ها و ظلم ها بی تفاوت است و امر به معروف و نهی از منکر نمی کند، نمی تواند خود را از یاران حضرت بقیة الله -روحی فداه- بداند.
مرحوم حاج شیخ محمدتقی بافقی یکی از آن کسانی است که در این صفت معروفیت فوق العاده دارد و در زمان رضا شاه که اختناق و ظلم و گناه به اوج خود رسیده بود، او قد علم کرده، امر به معروف و نهی از منکر می کرد و حتی اعمال ضد دینی رضا شاه را تقبیح می نمود.
او مکرر در این راه به زندان افتاد و تبعید شد ولی در عین حال از انجام وظیفه خودش دست نکشید و لحظه ای از این خدمت ارزنده کوتاهی نکرد و لذا مکرر به محضر حضرت بقیه الله -روحی فداه- مشرّف شد و از آن وجود مقدس بهره های زیادی برد ، یکی از آن ها این است که ایشان می فرمود:
قصد داشتم از نجف اشرف پیاده، به مشهد مقدس، برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا -علیه السلام- بروم.
فصل زمستان بود که حرکت کردم و وراد ایران شدم، کوه ها و دره های عظیمی سر راهم بود و برف هم بسیار باریده بود. یک روز نزدیک غروب آفتاب که هوا هم سرد بود و سراسر دشت را برف پوشانده بود، با خود گفتم:
امشب در این قهوه خانه می مانم و صبح به راه ادامه می دهم. وارد قهوه خانه شدم، دیدم جمعی داخل قهوه خانه نشسته و مشغول لهو و لعب و قمارند؛ با خودم گفتم خدایا چه کار بکنم این ها را که نمی شود نهی از منکر کرد، من هم که نمی توانم با آن ها مجالست نمایم، هوای بیرون هم که فوق العاده سرد است.
همین طور که بیرون قهوه خانه ایستاده بودم و فکر می کردم و کم کم هوا تاریک می شد، صدایی شندیم که می گفت:
محمدتقی، بیا این جا !
به طرف آن صدا رفتم، دیدم شخصی با عظمت، زیر درخت سبز و خرمی نشسته و مرا به طرف خود می طلبد!
نزدیک او رفتم، او سلام کرد و فرمود: محمدتقی آن جا جای تو نیست، من زیر آن درخت رفت، دیدم در حریم این درخت هوا ملایم است و کاملاً می توان برای استراحت در آن جا ماند و حتی زمین زیر درخت خشک و بدون رطوبت است، ولی بقیه صحرا پر از برف است و سرمای کشنده ای دارد. فهمیدم آن آقا سرو و مولایم امام زمان -روحی فداه- است.
صبح که طالع شد و نماز صبح را با آن حضرت خواندم، آقا فرموند: هوا روشن شد برویم.
من گفتم: اجازه بفرمایید، من در خدمتتان همیشه باشم و با شما بیایم.
فرمود: تو نمی توانی با من بیایی.
گفتم: پس بعد از این کجا خدمتتان برسم؟
فرمود: در این سفر دو بار تو را خواهم دید و من نزد تو می آیم.
بار اول قم خواهد بود و مرتبه دوم نزدیک سبزوار تو را ملاقات می کنم و ناگهان از نظرم غایب شدند!
من به شوق دیدار آن حضرت، تا شهر قم سر از پا نشناختم و به راه ادامه دادم، تا آن که پس از چند روز وارد قم شدم و سه روز برای زیارت حضرت معصومه -علیها السلام- و وعده تشرّف به محضر آن حضرت در قم ماندم، ولی خدمت آن حضرت نرسیدم!
از قم حرکت کردم و فوق العاده از این بی توفیقی و کم سعادتی متأثّر بودم، تا آن که پس از یک ماه به نزدیک شهر سبزوار رسیدم، همین که شهر سبزوار از دور معلوم شد با خودم گفتم: چرا بی توفیقی شامل حالم شد؟!
من که در قم آن حضرت را ندیدم، این هم شهر سبزوار، باز هم خدمتشان نرسیدم.
در همین افکار بودم، که صدای پای اسبی را شنیدم، برگشتم دیدم "حضرت ولی عصر ارواحنا فداه" سوار بر اسبی هستند و به طرف من تشریف می آورند و به مجرد آن که چشمم به ایشان افتاد ایستادند و به من سلام کردند و من به ایشان عرض ارادت و ادب کردم.
گفتم: آقا جان وعده فرموده بودید که در قم هم خدمتتان برسم، ولی موفق نشدم؟
فرمود: محمدتقی ما در فلان ساعت و فلان شب نزد تو آمدیم تو از حرم عمه ام حضرت معصومه -علیها السلام- بیرون آمده بودی، زنی از اهل تهران از تو مسئله می پرسید، تو سرت را پایین انداخته بودی و جواب او را می دادی، من درکنارت ایستاده بودم و تو به من توجه نکردی، لذا من رفتم!