سلام مرا به او برسان
حجت الاسلام قاضی زاده در کتاب شیفتگان حضت مهدی علیه السلام چنین نقل کرده اند :
" مرحوم پدرم چنین نقل فرموده اند:
من نذر کرده بودم چهل شب جمعه یا چهارشنبه (تردید از گوینده است) به خاطر جنبه اقتصادی و آفاتی که به زراعت رسیده بود به مسجد جمکران مشرّف شوم.
سی و نه شب رفتم شب جمعه یا چهارشنبه آخر بود که به مسجد رفتم و اعمال مسجد را انجام داده و نماز حضرت ولی عصر علیه السلام را خوانده و بیرون آمدم . هوس چای کردم گشتم تا آشنایی پیدا کنم و چای بخورم.
به عده ای از آشنایان بخوردم که اسباب چای همراهشان بود، ولی آب نداشتند من ظرف آب را گرفتم تا به آب انبار نزدیک مسجد جمکران بروم و آب بیاورم."
نصف پله های آب انبار را که پائین رفتم، متوجه شدم آقایی دارد بالا می آید، سلام کردم با لحنی پرمحبت جواب داد و از من احوال پرسی کرد، مثل کسی که سالهاست مرا می شناسد و آشناست.
فرمودند: مسجد آمدی؟
گفتم: آری.
پرسیدند چند هفته است؟
گفتم: هفته چهلم است.
فرمودند: حاجتی داری؟
گفتم: آری؟
فرمودند: برآورده شده؟
گفتم: نه.
فرمودند: از کدام راه می آیی؟
عرض کرده: از جاده قدیم (آسیاب لتون).
فرمود: بین باغ آقا و آسیاب دو سه پل است شما وقتی از پل اول که بالا می روی شیخ محمد تقی بافقی را می بینی که می آید در حالی که عبایش را زیر بغل گذاشته و سنگها را از جاده به کنار می ریزد.
این برخورد را به او بگو و سلام مرا به او برسان و بگو از آن چه ما نزد تو داریم یک مقدار به تو بدهد.
وقت بازگشت من از همان راه که برمی گشتم در همان مکان به شیخ محمدتقی بافقی برخورد نمودم.
دیدم که عبا را زیر بغل گذاشته و سنگ ها را از جاده به کنار می زند. چون به او برخورد کردم و جریان را تعریف نمودم و گفتم آقا تو را سلام رسانید، نشست و بسیار گریه کرد، بعد گفت: آقا دیگر چه فرمودند؟
گفتم: فرمودند از آن چه که از ما نزد شما هست مقداری به من بدهید. ایشان کیسه ای در آورد و مقداری پول خرد که داخل کیسه بود کف دستم ریخت و چند قرانی به من داد و فرمود: آقا مطلب دیگری نفرمودند؟
گفتم: نه
مرحوم شیخ فرمود: خداوند به شما خیر و برکت دهد و رفتند.
بعد از این جریان مرحوم پدرم می گفت: من وضعم خوب شد و اوضاع کارم رونق گرفت.
ماخذ : مجله خورشيد مکه - شماره 18
و شماره 19 - سال 1383
http://serajnet.org/userfiles/www.salehin.com/fa/salehin/hekayat/bafghi/index.htm