عاشق و شيفته حقّ
نویسنده:كریم محمود حقیقی
حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (صلی الله و علیه و آله) میفرمایند:
«اَفضَلُ الناس مَن عَشقَ العبادِهِ فعانَقَها بقَِلبه و باشَرَها بجَِسدِه و تَفَرغَ لها فهو لایبالی علی ما أَصبَح مِن الدنیا علی عُسر أم علی یسر». (اصول كافی، ج 3): بهترین مردم كسی است كه عاشق عبادت است، آن را در آغوش میكشد، از دل دوست میدارد، با تناش به آن در میآمیزد، خود را برای انجام آن فارغ میسازد. هموست كه باك ندارد دنیایش به سختی و یا آسانی بگذرد.
مصداقی برای این حدیث چون او كمتر دیدم. عبادت وسیله لقاء الله است. مگر میشود كسی عاشق وسیله باشد و عاشق لقاء نباشد؟ پس چه بهتر كه عاشق و شیفته حقش بخوانم.
آنچه از ما شنیدهای هم ز خدا شنیدهای
چون همه گفتگوی من هست ز گفتگوی او
جام و سبوی او منم، غالیه بوی او منم
سوی من آی تا شوی جمله به رنگ و بوی او
هر وقت لب به سخن میگشود، جز از خدا در كلامش نبود؛ بوی جدش را میداد. نه تنها سخنش كه حتی دیدارش، نه تنها كتابهایش كه حتی نوارهایش آدمی را بركنده میكرد. آرام میخرامید و نظر از خاك بر نمیداشت. خاكی بود و خاك نگر از آن روز كه دل بدو دادم، دیگری شدم. گویی آیت اسم «مقلب القلوب» بود.
جوانی میگفت: «از خدا خبرم نبود. هرزه، لاابالی و غافل عمر میگذرانیدم. شبی به دنبال زنی بدكاره افتادم و با او وعده ملاقات گذاشتم. او میرفت و مرا به دنبال خود میخواند. اطراف آستان احمدی (حرم حضرت احمد بن موسی شاهچراغ) بودیم و مسجد جامع گذرگاه بود. زن وارد مسجد جامع شد تا از آنجا عبور كند. اكنون نماز عشاء پایان یافته بود و شهید دستغیب روی منبر بود. یادم نمیرود كه میفرمود: «ألَیساللهُ بكافٍ عبدَه: آیا خدا بندهاش را كافی نیست؟» پاهایم لرزیدند. نمیدانم در این سخن چه جذبهای بود. من قرآن را زیاد شنیده بودم، ولی از دهان او نه. سر جایم میخكوب شدم. مسجد سنگفرش بود. روی سنگها نشستم. نمیدانم آن زن كجا رفت. حتماً مرا گم كرد. من نیز خود از كوی هرزگان، از كوی باده نوشان و از كوی زناكاران گم شدم.
گمشدگان بهترین پیدایانند و شهید گمنام خونش رنگینتر است. دست و پا دادن مهم نیست، سر دادن مهم است. هر كس را با سر میشناسند. آن را كه سر داد با چه میشناسید؟ آفرین بر او كه اگر امام جمعه نبود، اگر اطرافیانش در گرداگرد او نبودند، جسد متلاشیاش هرگز نمیگفت من كیستم. تا خودش هم زنده بود، «من» نمیگفت.
اگر قبول كنیم كه اسماء «تنزل مِن السماء» است، الحق كه اسمش الهام آسمانی بر جانِ مادرش بود. حسین! بهتر از حسین برای او چه نامی شایسته بود؟ مگر جدش جز این سرنوشت را داشت؟ شیفته و دلداده امام حسین(علیه السلام) بود. هر شب منبرش با نام حسین(علیه السلام) پایان مییافت، اشكش با اشك مستمعین در هم میآمیخت. بارها در منزلش شرفیاب شده بودم، همان جا كه همیشه مینشست، قابی بالای سرش بود كه با خط درشت نوشته بود: «یا حسین». این سرنوشت را با سنخیتی كه با جدش داشت، هم او برایش ترسیم كرده بود.
مژده شهادت را سالها پیش از استادش آیتالله حاج آقا جواد انصاری- قدس الله روحه- شنیده بود. انتظار آن را از سالها پیش داشت. عاشق طبیعت بود. برنامه سالهای پیش از انقلاب وی چنین بود: بعد از تهجد و نماز صبح، ذكر و پیادهروی به سوی باغهای قصرالدشت میرفت. بعضی روزها هنوز آفتاب طلوع نكرده بود، در كنار آب ركنی، بالای خیابان قرآن، میدیدمش. باغبان باغ مرحوم سید مرتضی كازرونی از ارادتمندانش بود. بعضی صبحها صبحانه را در كنار جویبار این باغ صرف میكرد.
چند شب مهتابی از ماه مبارك رمضان را فراموش نمیكنم كه میفرمود: «سرِ گردش كوهستان را دارم». در خدمتش به كوهستانهای بالای دروازه قرآن میرفتم. آنجا در یك سكوت ممتد، ساعتها خاموش میماند و خاطرات انزوای حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) در غار حرا برایم تازگی مییافت. وقتی نزدیك سحر باز میگشتیم، عمامه را از سر بر میداشت و كفشها را از پا میكند و برهنه پای تا دروازه اصفهان میخرامید و میفرمود: «بندهام و میل دارم به شیوه بندگان راه بروم».
همو كه عاشق كوه و باغ و طبیعت بود، بعد از انقلاب هر چه پافشاری كردند تا مسكن ایشان را به محل بهتری منتقل كنند، قبول نكرد، پس كوچههای پشت مدرسه خان، همان خانه قدیمی فرسوده، مسكنش بود. یاران پاسدار چندین بار گلایه كرده بودند كه آقا ما این پشتبامها را نمیتوانیم كنترل كنیم، ولی او هرگز نخواست از میان كوخنشینان مستضعف به جای دیگری برود.
از كرنش و خضوعی كه در برابرش مینمودند، بیزار بود. مسیر مسجد تا منزلش، راه بازار حاجی بود كه راهی تقریبا مستقیم است، ولی او راه پشت كوچهها را كه بسا طول راهش دو برابر بود، انتخاب میكرد و میگفت: «این دكاندارها كه بر میخیزند و سلام میكنند و بسا پایین میآیند و دست میبوسند، مرا از حال خود به در میآورند».
«اینجایی» نبود كه «آنجایی» بود، ملكی نبود كه «ملكوتی» بود، دعوت و ندای امام خمینی (ره) را از دیرباز لبیك گفته بود. هر دو از یك قماش بودند، قماشی نه در بازار بزازان، قماشی از تارهای حلههای بهشتی، از پودهای حریر و استبرق ملكوتیان. بسیاری را یافتم كه با كلامش آسمانی شدند، بهشتی شدند.
روزهای اوایل انقلاب بود. بستگان یكی از طاغوتیان در زندان به من خبر دادند كه او در زندان سكته كرده و كسی هم به دادش نرسیده. بنده كه بستگانش را خیلی ناراحت دیدم، خدمت شهید دستغیب (ره) رفتم و عرض كردم: «اگر او اعدامی است كه بگذارید بمیرد، ولی اگر اعدامی نیست به یقین در زندان میمیرد. دستور فرمایید او را به بیمارستان منتقل كنند.» ایشان دستور داد و او بعد از چندین روز كه در سی.سی.یو بود به زندان بازگشت و بعد از مدتی هم از زندان آزاد شد. روزی مرا گفت: «خیلی دلم میخواهد خدمت آقای دستغیب برسم، چون اگر توصیه او نبود من حتماً مرده بودم، او بر من حق حیات دارد.» گفتم: مانعی ندارد. با او به خدمت حضرتش رفتیم، او دست بوسید و تشكر كرد و گفت: «آقا اگر به فریاد نرسیده بودید حتماً در زندان مرده بودم!» آقا فرمود: «یكی از یاران امام صادق(علیه السلام) سخت مریض بود. شبی به امام خبر دادند كه وی مرده است، صبحگاه برای تشییع جنازه به منزلش رفتند، دیدند مثل اینكه خبری نیست، وقتی در را باز كردند، بستگانش گفتند: آقا، به هوش آمده و حالش هم خوب است، تصور كردیم مرده است.» امام به بالینش نشستند و فرمودند: «تو بهتر میشوی، ولی تصور كن كه مرگت واقعیت داشت، آنجا رفتی، در قبر التماس كردی كه پروردگارا مرا به دنیا برگردان تا بقیه عمر به بندگی و عبادت تو پردازم و خدا دعایت را مستجاب كرد؛ این ایام را غنیمت بشمار».
این قصه را شهید دستغیب (ره) تمام كرد و به آن طاغوتی چشم پر آب فرمود: «تو نیز» او بعد از این واقعه، واقعاً عوض شد، اكنون كه این سطور را مینگارم او از دنیا رفته است، ولی آنچه برایم گفتهاند، در این ایام كارش قضای نماز و قرائت قرآن و اذكار توبه بود. آنان كه خاك را كیمیا كنند، بس كیمیاگریها كردهاند. شهید دستغیب كارش كیمیاگری بود.
بگذارید آنچه را نشنیدهاید بنویسم. چه بسیار از این سخنان را شیرازیان میدانند. خرداد سال 42 و سخنرانی تند امام خمینی و سخنرانیهای شدید شهید دستغیب حكومت را بی طاقت كرده بود. نیمه شبی به خانه ایشان ریختند و با كوفتن و زدن عدهای از یارانش، ایشان را جلب كردند و با یك هواپیمای ارتشی از شیراز بیرون بردند. با اطلاعی كه آقای آیتالله انصاری راجع به شهادت ایشان در سنوات گذشته داده بودند، من آن شب خواب از چشمانم ربوده شده بود. قدم میزدم و به ستارگان آسمان مینگریستم و گاه چشمانم از اشك پر آب می شد.
اواخر شب لحظهای به خواب رفتم. در رؤیا دیدم پشت منزل ایشان در كوچه منبری زدهاند و سید جلیل القدری كه او را نمیشناختم بر فراز منبر بود. انبوه مردمی هم در كوچه نشسته بودند. آن سید خطیب با آهنگی جانسوز اشعاری را میخواند. آن اشعار برایم تازگی داشت، جانم را مینواخت، با هیجانی شدید از خواب برخاستم. بیتی از آن در خاطرم مانده بود. دیدم وزن شعر با مثنوی مولوی مطابقت دارد. همان ساعت به كشف الابیات مثنوی مراجعه نمودم. عین آن اشعاری را كه در رؤیا شنیده بودم، آنجا یافتم. برایم مسلم شد كه این یك بشارت ملكوتی است و امیدم به بازگشت شهید دستغیب زیاد شد. نه تنها به سلامتی او، بلكه به احیاء ایده او، به فعلیت در آمدن خواستههایش. میدانم كه بسیار مایلید كه بدانید آن ندای ملكوتی چه بود!
بعد از سالها، طلوع خورشید انقلاب، تعبیر خوابم را روشن نمود. این رؤیا را بازگو كردم تا جان عاشقان انقلاب را بنوازم و نزدیك بودن سپیده اشراق مهدوی را نزدیك دانند، انشاءالله.
منبع: ماهنامه شاهد یاران53_54