سردار حاج حسین مختاری و وصف شهید مدنی -1
سردار حاج حسین مختاری از انقلابیون شهیر کازرون می باشد و در مبارزات انقلاب در راس انقلابیون پیرو خط امام در کازرون و ممسنی فعالیت داشته است در مصاحبه ای راجع به سیره عملی و فضائل شهید آیت الله مدنی اینگونه گفت:
شهید مدنی واقعاً خیلی بزرگوارتر از آن است که من بخواهم در موردش حرف بزنم. این را قلبی میگویم. این تعارف نیست. ما مثل یک کودک در مقابل انسان بزرگ و بزرگوار و فرهیخته چی میتوانیم بگوییم.
علمای خیلی بزرگتر از ما عاجزانه در موردش حرف زده اند.
یک وقتی محضر ایشان بودم عصر عاشورا بود. از کازرون رفتیم محضر ایشان. فرمودند دیشب آیت ا.. صدرالدین حائری به دیدنم آمد. پیش خود تصور کردم، چرا شب عاشورا این بلند شده است آمده پیش من؟ گفتم آقا شب عاشورا از شیراز بلند شده ای آمده ای این جا که چی؟ گفت دیدم شب عاشورا چگونه ادب کنم به محضر آقا اباعبدا... دیدم بهترینش این است که بروم پیش کسی که علماً، عقلاً، سبباً و نسباً وابستگی به اباعبدا.. دارد. به نیت زیارت اباعبدا... آمده ام زیارت شما. بعد شهید مدنی میگفت خاک بر سر من، اون چه فکری می کرد و من چه فکری می کردم.
بزرگانی مثل آ شیخ صدرالدین باید در مورد ایشان صحبت کنند نه امثال من. در نمازی که پشت سر ایشان می ایستادیم اقتدا می کردیم حس می کردیم که حال و هوای دیگری است، آدم دیگری است.
از جمعیتی که پشت سر ایشان به نماز می ایستاد، کسی نبود که گریه نکند. تا آخر نماز گریه بود. حال و صفا، خود به خود این طور بود و اشک همه سرازیر میشد.
ایشان واقعاً عامل به علمش بود. و متخلق به اخلاق در اوجش بود.
یک وقت برای بچه ها کلاس می گذاشت برای بچه های ابتدایی، درباره توحید، که ما هم شرکت میکردیم. حالا حساب کنید یک نفر مجتهد مسلم و جامع الشرایط، برای بچه ها کلاس بگذارد. میخواست شاهد بحثش را از یک امر طبیعی بیاورد. راجع به جفت گیری کبوتر.
من زانو به زانو ایشان نشسته بودم. دیدم حال ایشان دگرگون شد. آماده باشی به خودم دادم که شاید حال آقا دارد بد میشود. با یک حالت عجیبی گفت: معذرت میخواهم کبوتر...دوباره تکرار کرد. ناگهان به خودش پیچید و به لرزه افتاد و خیلی تند و آهسته گفت وقتی کبوتر جفت گیری می کند معذرت میخواهم کبوتر. ناگهان همه همراه با او به گریه افتادند. من خودم فکر می کردم آقا سکته کرد. با آن صحنه ای که من دیدم. این زیباترین صحنه ای و تابلویی از حیای دینی است که تا امروز دیده ام. این را با هیچ رپرتاژ و فیلم و ... نمیتوان به تصویرکشید و بازسازی کرد. چون باید آقای مدنی باشد. در وجود من همچنان آن صحنه وجود دارد و بعضی اوقات با خود فکر می کنم تو این صحنه را از این مرد دیدی و هنوز می روی می نشینی اراجیف می گویی.
خدا توفیق داد که من با ایشان آشنا بشوم ولی کو لیاقت که بتوانیم آن را ادامه بدهیم. من ترسم از آن است که روز قیامت یکی از چیزهایی که بازخواست میشوم این است که یک درسی را از شهید مدنی گرفتی که هر لغتی را نمی توان همین جوری بیان کرد. چطور این قدر اراجیف می گویی. چطور دروغ میگویی، چطور غیبت می کنی؟
تا قبل از تبعید ما حتی اسمش را نشنیده بودیم.
آشنایی ما از وقتی شنیدیم که ایشان تبعید شده اند به نورآباد از طریق آقای محمدباقر باقری نژاد بود که از تهران به ما خبر داد؛ شب به ما زنگ زد که یکی از علمای بزرگ تبعید شده است برسید به ایشان. ما رفتیم و آنچنان در همان اولین دیدار مجذوب ایشان شدیم که افتادیم در دامش. اولین دیدار ما دو سه روز از تبعیدشان می گذشت که خبردار شدیم. تا آن زمان حتی اسم ایشان را هم نشنیده بدویم.
توفیقی شده بود که ما برویم و از محضر ایشان بهره ببریم. باید گفت نه در کازرون و نه در نورآباد کسی ایشان را نمی شناخت و گاه با حالت توهین آمیز با ایشان برخورد می شد. به طوری که دوستان میگفتند ساواک ایشان را آورده این جا که دق مرگش کند.
مثلاً یک نمونه بگویم که فردی آمده بود که آقا بیا دخترم در روستای فلان جا است بیا عقدش کن. اگر نیامدی خدا می داند همین طور می دهم دست داماد. خدا می داند که چه بر سر آقا می آمد.
ساواک خیلی خوب می دانست باید کجا بفرستدش که اذیت بشود.
در این اواخر وضعش خیلی خراب شده بود. حاج احمد رضازاده به روزی ایشان را دکتر برده بود. وقت نمی دادند. هی از این اصرار و از آن که وقت نمی دهم. حاج رضازاده می گوید بابا ایشان تبعیدی است. با مکافاتی از فرمانداری نورآباد اجازه گرفته ایم و تا شب باید برگردیم وگرنه مکافات می شود. در نهایت حاج رضازاده عصبانی می شود و به منشی دکتر می گوید مگر تو ترکی؟ آقای مدنی دست می زند روی شانه حاجی که حاج احمد چی شد؟!
خیلی زجر می کشید. اجازه نمی داد حتی کسی خرید منزل شان را بکند. خودشان با آن حالت میرفت. ولی دوستان هم که دیگر می شناختندش، آقا را رها نمی کردند. دو تا از دوستان که از شیراز آمده بودند، ماندند و مقیم جوار مدنی بودند. یکی آقای اسدی (سردار اسدی) و یکی آقای فیروزی. مغازه ای باز کردند تحت عنوان خیاطی که مواظب آقا باشند.
و تا آقا بودند این ها هم بودند و حتی آقای اسدی ماندند تا انقلاب و از آن جا وارد سپاه شد.
شهید مدنی واقعاً استثنایی بودند.
مهندس طاهری هم خیلی تذکر میدادند که مواظب ایشان باشید. آقای حائری و شهید دستغیب که خیلی تاکید داشتند و می آمدند. کم کم مردم دورش جمع شدند. به نحوی که رژیم مجبورشد تبعیدگاه ایشان را تغییر دهد به کنگان و دیر.
در آن جا یک ظهری به اتفاق آقای حیدری و بخرد و چند تن دیگر از دوستان رفتیم، شنیده بودیم مریض احوال هستند به عیادت ایشان رفتیم .
ظهر رسیدیم. رفتیم مدرسه علمیه. ظهر مرداد ماه. گفتیم آقا کجا هستند؟ گفتند برای نماز به مسجد رفته است.
آقا مریض بود و تب شدید داشت. تا آقا بیاید یک ربعی طول کشید و ما برای رهایی از گرما چندین بار رفتیم حمام گرفتیم و خیس میشدیم. تا این که آقا آمد. ظهر مرداد گرما. دیدیم آقا با آن مریضی، از مسجد می آید. خیلی خجالت کشیدیم. گفتیم ما جوان، بچه گرمسیر می گوییم وای مُردیم از گرما. آقا، بچه سردسیر، پیرمرد، مریض در تب، رفته است مسجد اقامه جماعت.
نورآباد مسجدی داشت که خرابه بود و اتاقی در حاشیه آن داشت که آقا به آن وارد شد. و این مسجد مرده را احیا کرد. او احیاگر اقامه جماعت و مردم و همه بود.
طوری شده بود که از همه فارس و ایران به دیدنش می آمدند. وقت سفره هم هر چی از هر جا می آوردند می ریخت درون سفره. این اواخر سفره اش خیلی پربار بود.
بعد از این که ایشان شدند امام جمعه تبریز با چند تن از دوستان رفتیم تبریز زیارت ایشان. ایشان خیلی خوشحال شد و ما را سه روز نگه داشتند. در این سه روز خیلی گشنگی کشیدیم. روز سوم به آقا گفتیم آقا وقتی تبعیدی بودید سفره تان بهتر بود ما که از گرسنگی مردیم و دچار سوء تغذیه شدیم. فرمودند آهان آن روز من یک زندانی بودم یک تبعیدی تکلیفی نداشتم. اکنون من مسئولیت دارم. تکلیف امروز من آن است که علی تعیین کرده، باید مانند فقیرترین مردم باشم. گرچه نمی توانم و خاک بر سر من که نمیتوانم مثل علی زندگی کنم. مگر علی نمی توانست آن گونه زندگی کند. من اکنون حکم حکومتی دارم باید در حد کوچکترین مردم از نظر اقتصادی زندگی کنم.
متاسفانه بعضی از مسئولین، علی را اسطوره و مافوق بشر می داند.
کسانی که معمولاً در خط امام بودند و انقلابیون و دانشجویان و طلاب و بیشتر این گروه ها تماس داشتند با شهید مدنی. و توده های مردم نمی شناختندش و نه مقدورشان بود.
وقتی در نورآباد بودند درخشش ایشان مثل خورشید بود. بعد از یک مدتی نورش تمام چشم ها را خیره کرده بود. و تاثیر مستقیم روی افکار مردم داشت و آمدن و دیدن شهید مدنی یعنی مبارزه با شاه. آمدن مسجد امام سجاد و نماز خواندن پشت سر ایشان یعنی مبارزه با شاه. ساواک هم حساس شده بود. و بعضاً جلوگیری هم می کردند ولی نمی توانستند. سخنانش و بحث هایش گریزی به مسایل سیاسی و مبارزه و آوردن نام امام بود. اما شیوه مبارزاتی ایشان به شیوه چهره به چهره و دگرگونی انقلاب درونی در افراد بود. این ممکن بود به شکل جلسات عمومی یا خصوصی شکل بگیرد.
یادم هست یک روزی به مناسبت عیدی بود. در زمین در اطراف شهر نورآباد که سرسبز بود دوستان 30 نفری را آن جا به صرف غذا دعوت کرده بودند. وقتی مردم فهمیدند جعیت زیادی آن جا جمع شد. حدود 300 یا 400 نفر. حالا غذا هم برای 30 نفر. این را به چه تعبیری بگویم که پذیرفته بشود نمیدانم. من نبودم این را شهید حاج موسی رضازاده برایم نقل کرد. که رفتیم به آقای مدنی گفتیم آقا چه کنیم آبروی مان رفت. غذا کم است.
آمد سر دیگ دعایی خواند و گفت پذیرایی کنید. غذا را به همه دادیم همه خوردند و سیر شدند و کم هم نیامد و همه ما گریه می کردیم. و همه هم تعجب کردند. گفتن این ها سخت است ولی حقیقت است.
بعد از انقلاب ائمه جمعه در قم سیمنار داشتند. رئیس جلسه مرحوم آیت ا... منتظری بود. زلزله ای شد. آقایان رفتند برای نماز. مردم شخصی که آمده بودند تا آقای منتظری را ببیند با دیدن آقای مدنی و عظمت و نماز او ریختند دور ایشان. به ما گفتند این کیست گفتیم آیت ا... مدنی امام جمعه تبریز است.