آیت‌الله دستغیب در گفتار برادر

همراهی مستمر با شهید دستغیب و علاقه بسیار به پیروی از راه آن شهید بزرگوار ،امکان اشراف بر جزئیات حرکت مبارزاتی وی را در کنار آگاهی از ویژگی‌های والای شهید برای برادر ایشان فراهم آورده که در گفتگوی صمیمانه حاضر بازگو شده است. آیت‌الله دستغیب با دیدی نافذ و بیانی شیوا از برادر سخن گفته‌اند، بدان گونه که در کمتر مطلبی این همه نکات جالب در کنار هم قرار گرفته‌اند.

شهید دستغیب ده ساله بودند که پدر را از دست دادند. بنده هم تازه متولد شده بودم و 20 روز بیشتر نداشتم که پدر از دنیا رفت و مرد خانواده آن بزرگوار بود. سه خواهر و سه برادر بودیم و آسید ابوالحسن 2 سال داشت. بالطبع جز خدا کسی نسبت به چنین خانواده‌ای حامی نبود و خدای تعالی هم کمک کرد و بزرگ شدیم. آن بزرگوار که نوری از انوار الهی شد.
در کنار مسجد پدری ما یک نانوائی بود که مربوط به خود مسجد بود و اجاره‌ای می‌داد و با همان اجاره زندگی ما تامین می‌‌شد. بعد هم وقتی به 15 سالگی رسیدند، به جای پدر در داخل محراب مسجد باقرخان اقامه جماعت کردند. قبل از ایشان پسر عموی ما، آسید کاظم به جای پدر نماز می خواند. تا تقریبا 24، 25 سالگی هم در همان جا بودند.
بنده چون از همان دوران کودکی تا لحظه شهادت در خدمت ایشان بودم، به خوبی از حالات ایشان آگاهم. شهید در دوران پهلوی منزوی بودند و فقط به مسجد می‌رفتند و به منزل بر می‌گشتند تا زمانی که نهضت امام پیش آمد و قضیه انجمن‌های ایالتی و ولایتی مطرح شد و امام علیه رژیم شاه موضع‌گیری کردند. شهید دستغیب هر شب در مسجد جامع تفسیر قرآن و شب‌های جمعه هم دعای کمیل داشتند. قبلاً کمتر می‌شد در مسائل سیاسی وارد شد و زمانه اقتضا نمی‌کرد. تنهائی هیچ کاری نمی‌شد کرد. خدای تعالی به امام قدرتی داده بود که قیام را آغاز کردند و همه روحانیونی که در سراسر ایران با ایشان همفکر و هم‌خط بودند، قیام کردند از جمله شهید دستغیب که لحن سخنرانی‌هایشان تغییر کرد و به تدریج ضمن تفسیرهائی که می‌کردند، گهگاه اشاره به مفاسد دستگاه داشتند تا زمانی که امام اعلامیه دادند که تقیه حرام و بیان حقایق، واجب است. از این جا بود که شهید دستغیب جان بر کف به میدان آمدند و در فارس سرحلقه انقلاب شدند و مردم را به طرف امام آوردند و تمام مردم به طرف ایشان آمدند و همان چیزی که آقای بهجت در عالم رویا دیده بود، کاملا آشکار شد. البته سایر آقایان اهل علم شیراز همراهی کردند.
یادم هست اولین باری که مامورین، آن بزرگوار را گرفتند و به زندان تهران بردند، بعد که آزادشان کردند، تمام اهالی شیراز به استقبال آمدند و جمعیت از دروازه قرآن هم گذشت و تمام شهر را فرا گرفت. به هر حال طوری بود که خداوند تبارک و تعالی از همان نوجوانی کمکش بود و پدر را از دست داد، کس دیگری نبود جز خدا و این بود که توجه ایشان به خدا بود و بس. من بچه بودم و ایشان را می‌دیدم که عصرها سجاده را در گوشه حیاط پهن می‌کردند و می‌نشستند و به ذکر مشغول می‌شد. توجه ایشان همواره به سوی خدا بود و خدای متعال هم کمکش بود و او را متوجه کرد. یک وقتی ساواک علمای شهر را تهدید کرده بود، چون شب‌های جمعه در مسجد جامع جمع می‌شدند، جمعیت فوق‌العاده زیاد بود و همه شهر حرکت می‌کرد و شبستان مسجد پر می‌شد و همه صحن مسجد را جمعیت می‌گرفت. مردم علاقه قلبی به آن شهید بزرگوار داشتند و ایشان که سخن می‌گفتند در دل می‌نشست. ایشان در این سخنان دستگاه را سخت می‌کوبیدند و از امام حمایت می‌کردند. ساواک علما را تهدید کرد که دیگر به مسجد نیایند. آنها هم یک مقداری ترسیدند و سعی کردند شهید دستغیب را منصرف کنند که سخن را به طرف دربار نبرد و می‌گفتند که این کار، خطرناک است. حتی عده‌ای در صدد برآمدند که جلسات شب‌های جمعه را تعطیل کنند. امام نامه‌ای به یکی از علمای محترم شیراز نوشتند که شیراز در صف اول مبارزات ایران است، مبادا مجلس را ترک کنید که پشتیبان مبارزات تمام ملت ایران، شیراز است. به برکت حضور شهید دستغیب مبارزات طوری بود که امام چنین تعبیری داشتند. وقتی آن بزرگوار در شب‌های جمعه منبر می‌رفتند، نوارهای سخنرانی ایشان به وسیله حاج آقا هاشمی به قم فرستاده و در آنجا تکثیر و در سراسر ایران پخش می‌شد و پشتگرمی برای روحانیون سراسر ایران بود. به همین دلیل امام مرقوم فرمودند که تعطیل نکنید، والا مبارزه دیگران به سستی می‌گراید. تاثیر سخنرانی‌های ایشان به حدی بودکه حتی بعدها زمانی که امام به پاریس رفته بودند، در ماه مبارک رمضان، در یک روز شهادت بود که شهید دستغیب درباره شهادت صحبت کردند و نوار را به پاریس فرستادند و امام دستور دادند که تکثیر و غیر از ایران، در سرتاسر اروپا و امریکا هم بین مبارزین پخش شود. در دوران مبارزات، الحمدلله آقایانی که از مبارزه وحشت داشتند، خودشان به تدریج کنار رفتند، لکن شهید دستغیب، محکم و استوار در صحنه ماند.

یادم هست محرم بود و مردم جوشش بیشتری یافته بودند، به طوری که در شب عاشورا دیگر در مسجد جامع با وجود شبستان‌ها و صحن وسیع، برای جمعیت جا نبود و مجلس را در مسجد نو گذاشتند و تمام صحن وسیع آن از جمعیت موج می‌زد. شهید دستغیب در آن شب چنان دستگاه را کوبیدند که رئیس وقت شهربانی گفت که کار دربار تمام است! در این هنگام خبر رسید که امام را در قم دستگیر کرده‌اند. فردا یا پس فردا بود که مجلسی در مسجد جامع گرفته شد و مردم را آگاه کردند. دستگاه بلافاصله حکومت نظامی برقرار کرد. مغازه‌ها بسته شدند و مردم از خانه‌ها بیرون ریختند. خیابان‌ها مملو از جمعیت بود. نظامی‌ها هم تیراندازی می‌کردند که خواهر زاده ما که 13 سال بیشتر نداشت، وقتی از مدرسه بر می‌گشت، نزدیکی شاه‌چراغ تیر خورد و شهید شد. آن روز تعدادی شهید شدند.
با دستگیری امام و سخنرانی شهید دستغیب متوجه شدیم که افراد نزدیک به امام قطعا دستگیر خواهند شد و از آنجا که شهید دستغیب در استان فارس پرچمدار مبارزه بودند، این احتمال در مورد ایشان قوی‌تر از همه بود. عده‌ای از جوان‌های مبارز، اطراف خانه ایشان ایستادند تا محافظت کنند. یک شب کوماندوها حمله کردند. اطراف خانه پر از جمعیت بود. محرم بود و یادم هست که هوا خیلی سرد بود. در خانه قفل بود و ما در خانه بودیم که صدای تیراندازی را شنیدیم. کوماندوها با سر و صدا و هیاهو، مردم را عقب زدند و آمدند. یادم نیست که آیا کسی شهید شد یا نه؟ ولی به هر حال عده‌ای را زخمی کردند، بعد در خانه را شکستند و به داخل خانه هجوم آوردند.
ما از ترس اینکه آن بزرگوار را نکشند، ایشان را پنهان کردیم. وارد خانه که شدند، گمانم با ته قنداق تفنگ به شقیقه‌ام زدند که بی‌هوش شدم و وقتی به خود آمدم که دیدم مرا دارند می‌برند. اندکی بعد آسید محمد هاشم را هم زدند و بیرون آوردند و خانه را زیر و رو کردند بلکه شهید را پیدا کنند. زنان را هم زدند و از جمله همشیره را که بازویش ورم کرده بود و مدتی بعد هم ناچار به جراحی شد تا لخته‌های خون را که جذب نمی‌شد بیرون بیاورند. هنوز هم دست ایشان مجروح است و اذیت می‌شوند. بعد شنیدیم که همشیره را هم برده بودند به شهربانی و تهدیدش کرده بودند که بگو برادرت کجاست؟ ایشان هم بروز نداده بود و کتکش زده بودند.
بعد شهید دستغیب پیغام دادند که اگر بازجوئی نمی‌کنید و مرا در زندان آزاد می‌گذارید، خود را تسلیم می‌کنم. آنها هم قول دادند و شهید دستغیب آمدند و آنها هم بازجوئی نکردند و ایشان را مستقیم به تهران فرستادند. بنده و آسید محمد هاشم را هم بردند. ایشان اعتراض می‌کرد و آنها هم او را می‌زدند. من سنم از سید محمد هاشم بیشتر بود و مقداری هم از اوضاع خبر داشتم. رفتار حضرت سجاد (علیه السلام) هم در ذهنم بود که ایشان از کربلا تا کوفه و از کوفه تا شام کلمه‌ای حرف به سربازان و مامورین یزید نگفتند و وقتی به شام رسیدند، در حضور مردم سخن گفتند. من می‌دانستم که حرف زدن با این اراذل و اوباش و یکی به دو کردن با آنها فایده ندارد، به خصوص که می‌دیدم به محض اینکه سید محمد هاشم حرف می‌زند، او را می‌زنند. من همان کتک اولی بسم بود تا بفهمم حرف زدن با آنها فایده ندارد.
بعد همه ما را به فرودگاه بردند و به تهران آوردند. 40، 50 روزی در زندان بودیم. روز اول یا دوم بود که رئیس شهربانی آمد و قرآن کوچکی را از جیبش بیرون آورد و به من گفت: «ببین من که قرآن در جیبم هست مسلمانم یا برادر تو؟» می‌دانستم هر جوابی بدهم، شر می‌شود، برای همین سکوت کردم. می‌دیدم که فعلا دور دست آنهاست و نمی‌شود کاری کرد.

پس از آنکه امام را آزاد کردند، شهید دستغیب و سایر کسانی را که دستگیر کرده بودند، آزاد کردند. بعد ما را به ساواک بردند. بعدها در گزارشات ساواک خواندیم که نوشته بودند تمام تقصیرها متوجه سید مهدی، برادر دستغیب است، والا خود او تقصیر ندارد! علتش هم این بود که ما قرار گذاشته بودیم بعضی‌ها که ایشان را خرد می‌کنند، ایشان حرف نزند و من دفاع کنم و لذا من طرف اتهام قرار می‌گرفتم و ساواک هم تصور می‌کرد اینها همه کار من است و این من هستم که مردم را تحریک می‌کنم!
همان طور که عرض کردم لازمه دینش این بود و می‌دانست حرفی که امام می‌زند از طرف خداست و همه باید پیروی کنند. عقیده‌شان این بود که امام فانی در خداست. و سر عقیده‌اش می‌ایستد. در مجلس خبرگان نیز ایشان به شدت مقاومت کرد.
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای زمانی که در مجلس اول بودند، در ماجرای بنی‌صدر به شیراز آمدند. من در مدرسه حسینی بقاء مدرس بودم. روزهای پنجشنبه شهید دستغیب به آنجا می‌آمدند و طلبه‌ها از سایر مدارس هم می‌آمدند و آن بزرگوار درس اخلاق داشتند. یک روز پنجشنبه دیدم که شهید دستغیب همراه آیت‌الله خامنه‌ای آمدند و من در آنجا با ایشان آشنا شدم.
یک سفری هم در دوره ریاست جمهوری‌شان بود. سفر اخیرشان هم که سفر بسیار با برکتی بود. من چند سفر خدمت ایشان رسیده بودم و از ایشان درخواست کرده بودم که به شیراز هم بیایند که میسر نمی‌شد. در سفر آخرم خدمت ایشان عرض کردم: «حرم حضرت رضا (علیه السلام) چندین و چند صحن دارد، حرم حضرت معصومه (علیهاالسلام) خیابان مقابلش به صحن اضافه شده است. ای کاش به شیراز هم تشریف بیاورید. خیابان مقابل حرم شاه‌چراغ، یک عرب مغازه درست کرده و راه را کاملا به روی ما بسته بود. روزی در این مکان با آقای ایمانی که هنوز امام جمعه شیراز نشده بود، مشغول صحبت بودیم. صبیه‌مان هم آنجا نشسته بود. داشتیم صحبت می‌کردیم که صبیه‌مان مرا کشید کنار و گفت: «همین طور که صحبت می‌کردید، من یک مرتبه بارگاه حضرت رضا (علیه السلام) را در اینجا دیدم.» خوشحال شدم که حضرت رضا (علیه السلام) توجه دارند. طولی نکشید که مقام معظم رهبری آمدند و مسئولین را توجیه کردند و سفر بسیار با برکتی بود.

راه خدا مشخص است و کافی است که شخص بگوید خدا و راه خدا را ادامه بدهد که اگر چنین شود، سعادت دنیا و آخرت را در پی دارد. راه امام هم همین است. شهید دستغیب عمری در مجاهده بود و از نوجوانی همواره در راز و نیاز با خدا بود. اگر کسی اینگونه به طرف خدا آمد، خدا هم کمکش می‌کند. در دوران شاه همه عناصر در جهت محو آثار خداپرستی بود. امام، شهید دستغیب و دیگران خون دل‌ها خوردند. یک نمونه آن جشن هنر شیراز بود که تلویزیون و همه رسانه‌ها آن افتضاحات را نشان می‌دادند.

ایشان از سن 18 سالگی که بنده به یاد دارم متعبد بود، مجاهد بود و شهادتی هم که خداوند نصیب ایشان کرد، اجر زحماتش بود، ولو اینکه ضایعه بسیار بزرگی برای انقلاب بود، لکن اجری بود که خدای تعالی در مقابل یک عمر به ایشان داد. بسیار مشتاق لقاء رب العالمین بود. نمی‌دانم همان جمعه‌ای بود که ایشان شهید شد یا قبل از آن بود که به منزل و خدمتشان رفتم. دو نفر از جبهه آمده بودند. بعد که آن دو نفر رفتند، به من گفتند: «نگاه کن که این انقلاب چه کرده. اینها به یک قدم می‌روند و به لقاء رب العالمین می‌رسند و ما یک عمر است که داریم خون دل می‌خوریم و معلوم هم نیست که عاقبت کارمان به کجا بکشد».
پسر برادر دیگرم آسید ابوالحسن، در جبهه شهید شده بود و ختمش در بیت‌العباس بود. ایشان به من فرمودند: «من الان نمی‌توانم بیایم. تو بلند شو و برو ختم پسر برادرم.» من بلند شدم و به مجلس ختم رفتم و طولی نکشید که ناگهان صدای مهیبی به گوش رسید. آمدیم بیرون که ببینیم صدا از کجاست که خبر شدیم چه اتفاقی واقع شده است.
شهید عمری در راه خداپرستی بود خدا هم کمکش کرد و این را هم می‌دانم اشخاصی که همراهش بودند، همه منور شده بودند به نورش و راه حق و حقیقت را طی می‌کردند و بعضی‌هایشان عندالله مقام هم پیدا کرده بودند.


منبع: ماهنامه شاهد یاران53_54

http://rasekhoon.net/article/show/191344/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%BA%DB%8C%D8%A8-%D8%AF%D8%B1-%D9%82%D8%A7%D9%85%D8%AA-%DB%8C%DA%A9-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D8%AF%D8%B1/

 

موضوع سایت رویش: