سفر به عنایت دوست
سال 1321 ش آیت الله با کوله باری از علم و معرفت عزم سفر به سوی شهر خود کرد. در این کوچ مبارک لطایفی نهفته بود که نشان از عنایت خدای سبحان و ولی عصر (عج ) به ایشان داشت .
او خود در ابتدا اندیشه بازگشت به شیراز را نداشت اما روزی به درس آقا شیخ محمد کاظم شیرازی حاضر شد و استاد به ایشان گفت : آقای دستغیب یکی از علما برای شما خواب خوبی دیده است بهتر است شما بهر شیراز برگردید. او در حالی که سخت مشغول تحصیل بود و در صورت ماندن ، در آسمان فقاهت درخششی شایسته می نمود امّا قصد بازگشت کرد.
داستانی که حاج مؤمن شیرازی حکایت کرده نشان از توجه اولیا الهی به سید عبدالحسین دستغیب دارد و آن چنین است :
در جوانی خادم مسجد سردزک بودم . مدتها بود که آرزوی دیدار حضرت حجت (عج ) را داشتم شوق دیدار چنان در جانم شعله می کشید که خورد و خوراک را از من گرفته ،از خوردن و آشامیدن غافل می شدم . با این حال عهد کردن تا آقا را نبینم چیزی نخورم .
دو روز گذشت و من هیچ غذا نخورده بودم . تشنگی بر من سخت گرفت بناچار جرعه ای آب نوشیدم و بیهوش شدم . ناگاه صدایی را شنیدم که مرا صدا می زند. حاج مؤ من برخیز مگر نمی دانی کاری که انجام دادی (نخوردن و نیاشامیدن ) در دین اسلام حرام است . دیگر از این کارهای نامشروع بپرهیز.
از صدایش جانی گرفتم و برخاسته ، نشستم که چشمم به صورتی پرجمال افتاد و آقا را بالای سرم دیدم . به من فرمود حاج مؤ من برای غذا می فرستم ، بخور. آقا سید هاشم (امام جماعت مسجد سردزک ) نیز به مشهد می روند شما هم با ایشان بروید. چون به قم رسیدید شخصی را ملاقات خواهید کرد، به دستورش رفتار کنید آنگاه به من خرج سفر مشهد را مرحمت کردند و از برابر چشمم ناپدید شدند.
به حال خود که آمدم ثلث از شب گذشته بود و در مسجد هیچ کس نبود شنیدم کسی کوبه در را می کوبد. رفتم در را باز کردم ، آقایی پشت در بود، عبایی بر سر کشیده و شناخته نمی شد. ظرف غذایی به من داد و دو مرتبه گفته : این غذا را تنها بخور.
چنان بوی عطری از غذا به مشامم رسید که تا به حال هرگز غذایی با آن بو ندیده بودم در خود قدرت عجیبی احساس کردم و مشغول کارهای مسجد شدم . پس از چند روز با آقا سید هاشم به طرف مشهد حرکت کردیم .
دو روز در قم ماندیم . در یکی از روزها در حرم حضرت معصومه زیارت می خواندم که مردی قباپوش با عبایی قهوه ای بر دوش و کلاه پشمی معمول آن زمان بر سر به من گفت : حاج مؤ من ، در صحن منتظر شما هستم . پس از زیارت شما را ملاقات می کنم .
پس از زیارت به دیدارش شتافتم . با وقار بود و متین و آثار زهد و تقوا در چهره اش نمایان . گفت به تهران می روید و پس از ده روز دیگر دروازه تهران شما را ملاقات خواهم کرد.
(او با ما همسفر شد و) چون نزدیک مشهد رسیدیم و گنبد حضرت رضا علیه السلام درخشش کرد ماشین در جایی ایستاد و آن عارف روشن ضمیر به من گفت : تمام این سفر و برنامه ها برای الان بوده است . حاج مؤ من مرگ من نزدیک شده ، غسل و کفن و دفن من به عهده شماست . کفنم را همراه آورده ام . دوازده تومان پول هم به من داد و گفت این پول هم خرج مراسم خاک سپاری ، گفتم حالا تکلیف من چیست ؟ گفت :
سیدی از اهل شیراز که تحصیلاتش در نجف تمام شده به شیراز بر می گردد با او مجالست داشته و همراهش باش که برای تو سودمند است . نشانه این سید آن است که مسجد جامع شیراز را که زیر خاک پوشیده است با کمک مردم احیا می کند. شما قبل از آن سید می میرید و آن سید عهده دار دفن شما خواهد شد. بدان که آن سید را شهید می کنند.
آن نیک مرد در همان محل رو به قبله خوابید و جان سپرده و او را به مشهد برده ، با شکوه فراوانی به خاک سپردیم .