گمنامی اولیاء
قم، خيابان دور شهر، كوچه صدوق، خانه اى پر از سكوت و انتظار، بدون صدا و شكوِه، شخصيتى در انزوا و خلوت و دور از هيا و هوى، مريض احوال؛ به ذكر قلبى مشغول و با جانش با حضرت جانان نجوا مى كرد. الآن (1389 شمسى) يازده سال از رحلت آن جناب مى گذرد. آن وقت كه حيات داشت، گمنام و دور از شهرت و رياست بود. دورى از مرقد حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) برايش بزرگترين ناراحتى بود. مداواى خود را در رفتن به نجف و بهترين آرزوى خود مى دانست.
كسى كه به تمام معنى اهل دل باشد، نبود و آنانى كه به اهل معنى اشتهار داشتند به تدريس و افتا و تعليم علوم مشغول بودند. حتى يكى از عرفاى مشهور قم به منزل استاد آمد، به ايشان گفت: «خوب است تدريس كنيد»!!
در واقع آن عارف حال خودش را بيان مى كرد و واقعاً حال ايشان را با دارا بودن آن همه امراض، درك نمى كرد. آخر همه او را نمى شناختند، تازه اين آقا هم نمى داند او در عشق و فراق مى سوزد و حامل بلاهاى بسيار است و در امتحان، محبوب در منظر اوست!!
هركه در اين راه مقرّب تر است
جام بلا بيشترش مى دهند در حديث قدسى وارد شده كه خداوند فرمود: «أوليايى تَحتَ قبايى لا يَعرفُهُم غيرى. اولياى من زير قبّه (چتر، سقف) من هستند. آنان را غير من كسى نمى شناسد.»
چون اهل دنيا در دنيا مستغرق اند و غافل از حقايق، خداوند از غيرتى كه بر اولياى خود دارد، ايشان را از نامحرمان حفظ نموده تا شناخته نشوند و آنان در حريم قرب وصال، به اُنس و نجوا و ملازمت به او مشغول هستند.